خاطرات, درباره شهید

مسافرِ آسمان

سال 1349 بود. پاییز هنوز به نیمۀ اولین ماه خود نرسیده بود که جعفر دیده به دنیا گشود. مادرش وقتی باردار بود، حالات معنوی خاصی پیدا کرده بود. مدام در حال دعا و نماز و عبادت بود. پسر که به دنیا آمد، مبتلا…

خاطرات, درباره شهید

قول به خواهر

شهید عزت الله اوضح به روایتِ خواهر شهید من دو سال از عزت الله کوچکتر بودم، اما در ظاهر، گویی دوقلو بودیم. ارتباط خوبی با هم داشتیم و خیلی به هم وابسته بودیم. یادم می آید وقتی که ترکش به سرش خورده بود…

خاطرات, درباره شهید

برد و باخت واقعی

درباره شهیدان حاج یدالله کلهر و نادعلی رستمی شهید حاج یدالله کلهر و پسرعمه‌اش شهید نادعلی رستمی، هر دو بچه روستای باباسلمان شهریار بودند و کار در محیط روستا باعث شده بود جسمی قوی داشته باشند. هر دو آهنگری می‌کردند و همین مزید…

خاطرات, درباره شهید

پرستارِ مادر

شهید محمود زارعی اقدم به روایت مریم زارعی اقدم خواهر شهید محمود یک سال از من کوچکتر بود، اما قرن‌ها از من جلوتر. از همان کودکی نسبت به پوشیدن کفش و لباس نو، بی‌رغبت بود. در دوره ای که همۀ شادی بچه‌ها این…

خاطرات, درباره شهید

بوی بهشت

شهید محمود زارعی اقدم به روایت مریم زارعی اقدم؛ خواهر شهید اهل راز و نیاز و عبودیت بود. بندۀ سالک خدا بود. حدودا 20 ساله که بود، بسیاری از روزها متوجه‌‌ می‌شدم بوی خوشی‌‌ می‌دهد. می پرسیدم: چه عطری زده‌ای محمود؟ چقدر خوشبوست!…

خاطرات, درباره شهید

خواب در خط

درباره شهید سلمان ایزدیار به روایتِ برادر جعفر رجبی مدتی بود در جزیره مجنون، مشغول پدافند بودیم. شرایط جزیره واقعا سخت بود. پشه‌ها امانمان را بریده بودند. از شر موش‌های غول پیکر هم در امان نبودیم. موقع خواب اگر غافل می‌شدیم، زنده زنده…

خاطرات, درباره شهید

کمک یک شهید به نجات ۵ خانواده از چشم انتظاری

درباره شهید سلمان ایزدیار به روایت برادر کریم پناه عملیات نزدیک بود. کار شناسایی شروع شد. چند روزی که به شناسایی می‌رفتیم، در سنگر کمینی که روی پد واقع شده بود، دیدیم پنج نفر شهید شده‌اند. خمپاره‌ای به سنگر خورده بود و همۀ…

تیر 1362 اردوگاه کوهدشت از راست، برادر آزاد، برادر حمید حضوری، شهید علی اصغر بابایی، شهید ماشاالله دادوندی، برادر کاند، برادرحیدری، چادر توپ دولول، صرف صبحانه
خاطرات, درباره شهید

کودکِ بزرگ

درباره شهید علی اصغر بابایی به روایت برادر شهید خیلی اوقات یک گوشه می‌نشست و فقط به بازی ما نگاه می‌کرد. طوری که انگار به نظرش می‌رسید ما سرگرم و مشغول بچه بازی هستیم. کمی نگاهمان می‌کرد و بلند می‌شد می‌رفت. * *…

HomeCategoriesAccountCart
Search