اینوری میشوی یا آنوری؟!…
خاطره برادر صفرعلی جعفرپور درباره شهید سلمان ایزدیار عملیات والفجر ۸ که تمام شد، از واحد اطلاعات عملیات به گردان حمزه رفتم و همراهشان به جزیره مجنون رفتیم برای پدافند. مأموریتمان در جزیره که تمام شد و برگشتیم به اردوگاه، اغلب نیروها تسویه…
روزگار سخت
شهید عزت الله اوضح به روایتِ مادر شهید آنقدر به هم احساس نزدیکی می کردیم که وقتی هوای رفتن به جبهه در سر داشت، یک روز آمد پیشم و صادقانه به من گفت: مادر، چیزی به آقا نگویی ها، من می خواهم شناسنامه…
مسافرِ آسمان
سال 1349 بود. پاییز هنوز به نیمۀ اولین ماه خود نرسیده بود که جعفر دیده به دنیا گشود. مادرش وقتی باردار بود، حالات معنوی خاصی پیدا کرده بود. مدام در حال دعا و نماز و عبادت بود. پسر که به دنیا آمد، مبتلا…
هم این حسین، هم آن حسین!
درباره شهید مجید سرچمی یک مرحله از عملیات والفجر 8 انجام شده بود و مجید در بمباران شیمیایی، مصدوم شده بود. از طرفی هم زنگ زده بودند گفته بودند: پسرت به دنیا آمده. همه چیز آماده و بهانه های برگشتش مهیا بود، اما…
قول به خواهر
شهید عزت الله اوضح به روایتِ خواهر شهید من دو سال از عزت الله کوچکتر بودم، اما در ظاهر، گویی دوقلو بودیم. ارتباط خوبی با هم داشتیم و خیلی به هم وابسته بودیم. یادم می آید وقتی که ترکش به سرش خورده بود…
برد و باخت واقعی
درباره شهیدان حاج یدالله کلهر و نادعلی رستمی شهید حاج یدالله کلهر و پسرعمهاش شهید نادعلی رستمی، هر دو بچه روستای باباسلمان شهریار بودند و کار در محیط روستا باعث شده بود جسمی قوی داشته باشند. هر دو آهنگری میکردند و همین مزید…
پرستارِ مادر
شهید محمود زارعی اقدم به روایت مریم زارعی اقدم خواهر شهید محمود یک سال از من کوچکتر بود، اما قرنها از من جلوتر. از همان کودکی نسبت به پوشیدن کفش و لباس نو، بیرغبت بود. در دوره ای که همۀ شادی بچهها این…
این کوچه به نام من میشود!
درباره شهید اصغر تکلیمی به روایت خواهر شهید ایام عید بود... اصغر کنار باغچه، مشغول پاک کردن ماهی بود. من نگران برادر بزرگترم اکبر بودم که رفته بود جبهه. رادیو هم مدام مارش حمله پخش میکرد. یکدفعه اصغر با چهره ای شاد به…
دیدار به قیامت
درباره شهید محمودرضا انوری به روایت مهدی انوری (برادر شهید) بعد از آنکه خبر شهادت برادرم رسید، همراه با یکی از دوستانم به معراج شهدا رفتیم. آنموقع هنوز 15 سالم نشده بود. به سختی میتوانستم عزای برادرم را باور کنم. از نگهبانی اجازه…