خاطرات, درباره شهید

بوی بهشت

شهید محمود زارعی اقدم به روایت مریم زارعی اقدم؛ خواهر شهید اهل راز و نیاز و عبودیت بود. بندۀ سالک خدا بود. حدودا 20 ساله که بود، بسیاری از روزها متوجه‌‌ می‌شدم بوی خوشی‌‌ می‌دهد. می پرسیدم: چه عطری زده‌ای محمود؟ چقدر خوشبوست!…

خاطرات

ضامن احمد

درباره شهید احمد بروجردی به روایت مادر شهید یک شب خواب دیدم در حرم امام رضا(ع) هستم. جمعیت در حال تشییع یک شهید به طرف حرم بودند. روی دستشان، تابوتی پر از گل بود و شعار می‌دادند: شهیدان زنده اند الله اکبر... همراهشان…

خاطرات, درباره شهید

خواب در خط

درباره شهید سلمان ایزدیار به روایتِ برادر جعفر رجبی مدتی بود در جزیره مجنون، مشغول پدافند بودیم. شرایط جزیره واقعا سخت بود. پشه‌ها امانمان را بریده بودند. از شر موش‌های غول پیکر هم در امان نبودیم. موقع خواب اگر غافل می‌شدیم، زنده زنده…

خاطرات

پشت شیشۀ انتظار

درباره شهید جعفر حمدگو به روایتِ مادر شهید خانۀ ما فقط یک اتاق بزرگ داشت و من همیشه شبها کنار پنجره می‌خوابیدم و چشم انتظار بودم که پسرم از جبهه بیاید. یک شب، نزدیک اذان صبح، بین خواب و بیداری بودم که احساس…

خاطرات, درباره شهید

کمک یک شهید به نجات ۵ خانواده از چشم انتظاری

درباره شهید سلمان ایزدیار به روایت برادر کریم پناه عملیات نزدیک بود. کار شناسایی شروع شد. چند روزی که به شناسایی می‌رفتیم، در سنگر کمینی که روی پد واقع شده بود، دیدیم پنج نفر شهید شده‌اند. خمپاره‌ای به سنگر خورده بود و همۀ…

خاطرات

از شجاعان

درباره شهید کیا مظفری كيا، پنج ساله بود كه گم شد. يك صدف و سه ريال پول، همراهش بود. در آن حال و با آن سنّ و سال، با خودش گفت: ـ خدايا...! اگر پدر و مادرم را پيدا كنم، يک‌ريال به فقير…

خاطرات

دست نوشته شهید حاج احمد غلامی درباره گردان حضرت علی اصغر (ع)

برادر داود حیدری چهره جوان خوش‌سیما و بلندبالا، بچه محله هاشمی بود، داود همیشه مثل فیزیک بدنی‌اش تند و با سرعت حرف می‌زد. قدی بلند و چهارشانه و با چشمانی مشکی که انگار سرمه کشیده، ‌خنده همیشگی‌اش عصبانیتش را می‌پوشانید. همیشه نیروهای کم…

خاطرات

مهدی هم ماندنی نیست…

درباره شهید مهدی صمدی به روایت همرزم شهید:   «محمد، محمد ... » خواب و بیدار بودم که این صداها مرا واداشت چشم هایم را که تازه چند دقیقه بعد از نماز صبح روی هم گذاشته بودم، باز کنم. صدا را می شناختم…

تیر 1362 اردوگاه کوهدشت از راست، برادر آزاد، برادر حمید حضوری، شهید علی اصغر بابایی، شهید ماشاالله دادوندی، برادر کاند، برادرحیدری، چادر توپ دولول، صرف صبحانه
خاطرات, درباره شهید

کودکِ بزرگ

درباره شهید علی اصغر بابایی به روایت برادر شهید خیلی اوقات یک گوشه می‌نشست و فقط به بازی ما نگاه می‌کرد. طوری که انگار به نظرش می‌رسید ما سرگرم و مشغول بچه بازی هستیم. کمی نگاهمان می‌کرد و بلند می‌شد می‌رفت. * *…

خانهدسته‌هاحساب کاربریسبد خرید
جستجو کردن