سالگرد عملیات بازی دراز
از زبان محمد ابراهیم شفیعی همرزم شهید محسن وزوایی: روز ۱۱ شهریور ماه ۱۳۶۰ سالگرد شهادت عملیات غرور آفرین بازی دراز می باشد و جای دارد که یادی از همه رزمندگان، جانبازان، آزادگان و شهیدان این عملیات بزرگ و ارزشمند بنماییمیکی از این…
جانشینم جلال
خاطراتی از شهید جلال شاکری به روایتِ همرزمان حمایت از تولید ملی به روایتِ همرزم شهید یک بار در جبهه وقتی اورکت به بچه ها می دادند، به جلال، اورکت کره ای رسید که جنس بهتری داشت، اما او آن را قبول نکرد.…
جلوتر از امام جماعت!
شهید محمود زارعی مقدم به روایتِ حاج محسن حبیبی امام جماعت مسجد المهدی عج شش سالی می شد که با محمود از طریق مسجد آشنا شده بودم. هرچه می گذشت، معنویش بیشتر میشد. گفتارش آنقدر شیوا و رفتارش چنان مودبانه بود که همه…
سلام مهران
آزادسازی مهران به روایتِ برادر سعید اکبری (رزمنده) سلام مهران سلام بر شهدایت آزادیات برایمان سخت بود خاک تو به بهای خون عزیزانمان آزاد شد و اینچنین بود روایت آزادی ات؛ عراق بعد از تک به مهران که جبهه میانی محسوب می شد،…
یک “شام” به “شهید” بدهکارم
درباره شهید جعفر حمدگو به روایتِ پدر شهید آخرین بار که پسرم به مرخصی آمد، همراه با شهید حسن جنگجو بود. دیدم هر دویشان زخمی شده اند. آن روز من تازه از زیارت خانه خدا برگشته بودم و قرار بود شام مختصری بدهیم.…
انیس و مونس مادر
دخترم دقیقاً چهل روز قبل از شهادت حاج کاظم به دنیا آمد. از لحظهای که محدثه به دنیا آمد کاظم بار سفر را بسته بود. این موضوع را بعداز شهادت کاظم فهمیدم. یادم میآید آن زمان هنوز موهای دخترم کامل در نیامده بود،…
یادش بخیر…
آن موقعها نمیفهمیدم که شاید آخرین باری باشد که با رفقای شهیدم سر یک سفره نشستهایم. مست مزهی همان چای صبحانهای بودم که شیرینیاش خندههای عاشقانهی مسافران بهشت بود. یادش بخیر... روزهای باهم بودن! سفرههای ساده و صمیمی! دلهای صاف و بیآلایش! نمیدانم…
طنین آسمانی
خاطره برادر ابوالحسن غفاری (رزمنده گردان قمر بنی هاشم)، درباره شهید مصطفی ملکی مصطفی پایه اصلی روضههای گروهان در اردوگاه امنوشه بود. پیش از عملیات والفجر8، در ام نوشه، تمرینات آبی خاکی داشتیم. یادم میآید بعد از تمرینات شبانه که همگی خسته و…
بالاخره وقتش رسید!
شهید عبدالرزاق علیشیری به روایت مهدی رمضانی پای چپش در کودکی فلج شده بود و از خدمت سربازی معاف بود، اما از خدمت به اسلام باز نماند. فرماندهان با دیدن وضعیت راه رفتنش، مردد بودند بماند در گردان؟ یا برگردد عقب. عبدالرزاق از…
مادر! اجازه بده شهید شوم!
شهید محمود زارعی اقدم به روایت مادر شهید آخرین بار که از جبهه آمده بود، ناراحت و پکر بود. بعضی از دوستانش به شهادت رسیده بودند و احساس جاماندگی میکرد. گفت: مادر جان، شما را به خدا، علاقهات را از من بردار و…