خاطراتی درباره شهید سعید ناصری
خاطراتی درباره شهید سعید ناصری مهندس کوچک برادرم سعید؛ بچه ای با اخلاق و اهل مطالعه و کارهای فنی بود. همیشه خودکار و خط کش دستش بود و سرش توی نقشه کشی بود. بهمین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود. هیئتی برای کربلاییان…
بچه های علی آباد
درباره شهید سعید ناصری به روایتِ محمد اصلانی (دوست و همرزم شهید) پاییز سال 66 بود و گردان زهیر به نیروهایش مرخصی داده بود. من هم به مرخصی آمدم و بعد از سلام و علیک مختصری با خانواده، ساکم را زمین گذاشتم و…
نگهبان محله
یک شب مثل همیشه مشغول استراحت بودیم که ناگهان سر و صدایی از کوچه بلند شد. صدای آی دزد آی دزد همۀ مردم محل را به کوچه کشاند... اول کوچۀ ما، باغ بزرگی بود که می گفتند دزد فرار کرده و رفته آنجا…
کمی شبیه ارباب
درباره شهید فرامرز (مهدی) اصفهانی همین طور که داشت آر پی جی می زد، به شدت مجروح شد. زخمش رو بستم. گفت: قرآنم رو بده قرآن جیبی کوچکش را به دستش دادم. شروع کرد به صحبت با آن. طوری حرف می زد که…
میتوانم گریه کنم؟!…
چشمهایش مجروح شده بود و مدتی بود که پانسمان شده بود. یک روز که قرار بود برود دکتر، من هم همراهش بودم. وقتی دکتر چشمهایش را معاینه می کرد، محسن ساکت بود و چیزی نمی گفت. دست آخر، کار دکتر که تمام شد،…
بهاری که خزان شد…
درباره شهید ابوالفضل باقری عزیزآباد: رفت و آمد برادرانش به جبهه، عشق جنگ را در دل ابوالفضل هم انداخته بود. کوچک که بود، یکبار همراه یکی از برادرانش به جبهه رفت و یکماهی هم در آنجا ماند. همان یکماه کافی بود تا آتش…
آهسته برو تا کمی نگاهت کنم
به روایتِ پدر شهیدان «محمدرضا و حسن فقیهی» پسرها بعد از چند بار رفتن به جبهه، حالا آمده بودند که برای آخرین بار رضایت مادرشان را بگیرند؛ رضایت به شهادتشان! حسن می گفت: من جا و مکان خودم را هم دیده ام. راضی…
لالایی های مادر
به روایتِ علی موافق (برادر شهیدان موافق) لالایی های مادر ما سه برادر بودیم. محمود و محمد به شهادت رسیدند. من ماندم و دو خواهرمان. ما در خیابان هفده شهریور چهارراه دروازه دولاب بزرگ شدیم. الان هم عکس برادران شهیدم در دروازه دولاب…
پُلی از مدرسه به جبهه
به روایتِ علیاصغر جعفریان (همرزم شهیدان موافق) پُلی از مدرسه به جبهه ما بچهمحل بودیم. در هنرستان شماره دو که الان بهنام شهید محمود موافق تغییر نام یافته، شاگرد شهید محمود موافق بودم. او ازجمله معلمانی بود که با بچهها صمیمی میشد و…
سرزنشهای انگیزهبخش!
مصاحبه با دکتر مجید رضاییان (جانباز نابینا و عضو هیئت علمی دانشگاه سوره) آذر 1400 نخستین بار که به جبهه اعزام شدم، سال 1361 بود و دانش آموز دبیرستان بود. از آنجا که اعزامها دو ماه بیشتر طول نمیکشید، وقتی که از…