دیدم می شناسمش
بسمه تعالی به بهانه عروج ملکوتی جانباز سرافراز و فرمانده عزیز حاج اصغر پرده دار رسم است وقتی تازه واردی به جمعی وشهری بیاید افراد موثر متعلق به شهر مهمان را عزیز می شمارند و به او خوش آمد می گویند .نگارنده از…
درباره شهید محمد کاشیها
به روایت همسر شهید سفر طولانی همواره مسافر جبهه ها بود. انگار یک دم در خانه آرام و قرار نمی گرفت. مجروح که می شد، به محض این که زخم هایش کمی التیام پیدا می کرد، کوله بار سفر را می…
نفرین شیرین
درباره شهید حسن پارساییان به روایتِ خواهر شهید حسن همیشه آرام بود. مرامش را وامدارِ صاحب نامش بود. او همانند اقیانوس آرام بود و به جرأت می توانم بگویم که هرگز عصبانیتش را ندیدیم. جز یک مورد! یک بار که از جبهه به…
همان اولین بار عاشقش شدم!
شهید حسن احسانی نژاد به روایت برادر علی معینی (همرزم شهید): پیش از آنکه شهید احسانی نژاد را ببینم، تعریفش را شنیده بودم. فرمانده وقت سپاه کرج آنچنان از او تعریف کرد که تمام نیروهای منطقه 10 تهران مشتاق بودند هر چه زودتر…
رفیقم احمد…
درباره شهید احمد نجفی مهیاری به روایتِ علی نجفی (برادر شهید) من و احمد سوای برادری، با هم رفیق بودیم. از وقتی وارد مدرسه شدیم، در یک کلاس بودیم. علاوه بر همکلاسی، هم بازی هم بودیم. اوایل زیاد دنبال بسیج و اینجور مسائل…
وقت رفتن است…
درباره شهید احمد نجفی مهیاری به روایتِ پدر و مادر شهید ما در روستای گل تپۀ ورامین، یک خانه ی کوچک 40 متری داشتیم و به سختی زندگی را می گذراندیم. بعدها به تهرانپارس نقل مکان کردیم. کوچک که بود خودم در خانه…
به مناسبت سالروز شهادت سردار حمیدرضا کوثری [کلیپ]
کلیپ تصاویر به مناسبت یادبود سردار شهید کوثری رزمنده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۰ سید الشهدا علیه السلام که در حین هدایت گردان حضرت زینب سلام الله علیها در عملیات کربلای هشت در منطقه شلمچه در خاک دشمن به شهادت رسید. ارسالی توسط…
دلنوشته شیخ محسن!
«شیخ محسن» یک طلبه رزمنده است که همراه صدها رزمنده دیگر برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب(س) و مبارزه با گروهکهایی تکفیری به سوریه رفته است. او متنی کوتاه در وصف مادران شهدا را تقدیم به مادر شهید «حسن قاسمی دانا» کرده…
کاغذ یک سبزیفروشی که مجوز اعزام یک رزمنده شد
شهید حمیدرضا ضیایی با پیدا کردن یک نامه قدیمی، خاطرهاش درباره این نامه را اینگونه روایت کرد: تابستان ۶۶ در منطقه سردشت بودیم و من به علتی تسویه کردم و به تهران آمدم. یک روز تلفن خانه زنگ زد، یادم نیست کدام یک…