شوق عملیات …
دو هفته بود که برف و کولاک، جاده دسترسی به خط مقدم را بسته بود و تدارک رزمنده های مستقر در خط را با مشکل مواجه کرده بود؛ امکان توزیع غذای گرم وجود نداشت و بچه ها مجبور بودند از کنسرو استفاده کنند...
ببار بارون
منطقه خیلی حساس بود، طوری که به نظرم میآمد یا اروندرود باید از خون بچهها قرمز شود و یا اینکه خداوند باید یاریمان میکرد.
کمی دیگر بمان…
هرچند امیدی به زنده ماندنش نمی رفت ولی سریع او را به اورژانس برده و از آنجا به سرعت با هلیکوپتر به یکی از بیمارستانهای شیراز منتقل کردند.
شهید اهل مطالعه
در روستا؛ بچه ها هر وقت او را می دیدند، سرش توی کتاب بود. از کتاب خواندن خسته نمی شد.
خوابی که تعبیر شد
تمام خصلتهای خوب در این بچه جمع شده بود. همیشه با خودم میگفتم که این پسرخودساخته است. انگار به همه چیز آگاهی دارد بدون راهنمایی به همه راهها و کارها مسلط بود...
یادگارِ ماندگار
نوروز سال 1362، فراغتی دست داد و جمعی از فرماندهان سپاه توانستند در شهر شوش، منزل یکی از آشنایان محسن رضایی گرد هم جمع شوند و عیددیدنی داشته باشند...
یک روح در دو بدن!
شهادت غلامرضا کیانپور بزرگترین ضربه عاطفی برای حاج احمد عراقی بود؛ آن دو مثل یک روح در دو بدن بودند...
نقطهی ایثار
در قسمتی از ارتفاعات قلاویزان مکانی وجود دارد که آن را نقطهی ایثار نامگذاری کردهاند...
یک نفر باید شفاعتت را کند…
در خواب، خودم را در کنار دیوار بقیع دیدم. تعدادی زن، در قبرستان بقیع، بالای سر یک مزار نشسته بودند...