جا مانده
درباره شهید علیرضا رابعی به روایت حسن رابعی هم رزم و خواهرزاده شهید علیرضا وقتی قرار شد از پایگاه ابوذر اعزام شود، آمد و شانه های مرا گرفت و گفت: دیگر تمام شد. اعزام شدیم. از خوشحالی تمام پسته هایی را که خانواده…
ذکرگویان، زیر آتش
شهید نادعلی رستمی به روایتِ محمود گودرزی (وزیر ورزش) در یکی از اولین روزهای عملیات خیبر، در منطقه کوشک و طلائیه آتش سنگینی میان ما و دشمن پدید آمد. رزمندگان از طریق بیسیم درخواست کمک و مهمات کردند. اوضاع خوب نبود. به همراه…
آسمانیها
خاطراتی درباره شهید جواد حیدری فرد سال 1342 که جوانه های انقلاب شکوفه زد، جواد هشت نه سال بیشتر نداشت. با همان سن کم، قوت قلب پدر بود و در مقابل دستور عمال شاه که گفته بودند هرکس در عزای حسینی سیاه بپوشد،…
شهید مجید سرچمی به روایت حاج مهدی سلحشور
شهید مجید سرچمی چند روز قبل از عملیات والفجر 8 خبر دار شد که بچهاش به دنیا آمده است. از او خواستند چند روزی برود و بچهاش را ببیند، اما این جوان نخبه و معلم و فرهنگی که معاون گروهان شهید رجایی گردان…
بلند همتان
صفرعلی جعفرپور اوایل سال 1365 بود و در اطلاعات عملیات لشکر 10 سیدالشهدا(ع) خدمت می کردم. یادم می آید مسئولین لشکر گفتند گردان حمزه برای تکمیل کادر، نیاز به نیرو دارد. مسئولان از واحد اطلاعات درخواست کردند تا اگر برادرانی داوطلب حضور در…
اصلاحیِ سفارشی
خاطره برادر نورمحمد زارع درباره شهید محمدجعفر یزدی به نام جعفر یزدی می شناختیمش. آنقدر دوست داشتنی و محجوب بود که همۀ بچه ها عاشقش بودند. همیشه چند روز مانده به عملیات، سر بچه ها را اصلاح می کردم. البته آرایشگر حرفه ای…
شهادت؛ هنر مردان خداست
خاطره برادر امیرمسعود حقیقت دار درباره شهید محمود موافق نزدیکیهای آخر سال بود. یک روز محمود گفت: بیا با موتور چند جایی برویم. پرسیدم: کجا؟!... گفت: یکسری لباس و خرده ریز هست، ببریم شب عیدی برسانیم دست نیازمندان. قبول کردم و راهی شدیم.…
اینوری میشوی یا آنوری؟!…
خاطره برادر صفرعلی جعفرپور درباره شهید سلمان ایزدیار عملیات والفجر ۸ که تمام شد، از واحد اطلاعات عملیات به گردان حمزه رفتم و همراهشان به جزیره مجنون رفتیم برای پدافند. مأموریتمان در جزیره که تمام شد و برگشتیم به اردوگاه، اغلب نیروها تسویه…
روزگار سخت
شهید عزت الله اوضح به روایتِ مادر شهید آنقدر به هم احساس نزدیکی می کردیم که وقتی هوای رفتن به جبهه در سر داشت، یک روز آمد پیشم و صادقانه به من گفت: مادر، چیزی به آقا نگویی ها، من می خواهم شناسنامه…
مسافرِ آسمان
سال 1349 بود. پاییز هنوز به نیمۀ اولین ماه خود نرسیده بود که جعفر دیده به دنیا گشود. مادرش وقتی باردار بود، حالات معنوی خاصی پیدا کرده بود. مدام در حال دعا و نماز و عبادت بود. پسر که به دنیا آمد، مبتلا…