برادرِ نکته سنج
شهید عزت الله اوضح به روایتِ خواهر شهید عاشق برادرم بودم. یادم می آید که یک بار او را به همراه دوستانش در خیابان دیدم. لبخندی به او زدم، اما نگاه سردی به من کرد! شب که به خانه آمد، گفت: می خواهم…
پرواز در ۳:۴۵
خاطره برادر مرتضی عباسی از شهید یحیی نظری ساعت از 2 گذشته بود که آتش دشمن روی پاسگاه و کمینها شدت گرفت. توپخانه لشکر هنوز نیامده و به مشکل برخورده بود. یحیی به بیسمچی گفت از توپخانه ارتش کمک بخواهد. توپخانه ارتش هم…
چشمان روشن شده به جمال مادر
شهید عزت الله اوضح به روایتِ مادر شهید دومین بار بود که عزت الله در جبهه مجروح می شد. این بار ترکش به سر او خورده بود و تا مرز شهادت رفته بود. همرزمانش که تصور کرده بودند شهید شده، او را همراه…
هنوز از لیوان چای، بخار بلند میشد!
خاطره سردار حاج علی فضلی از فتح خرمشهر: خاطره سردار فضلی به مناسبت چهلمین سالگرد فتح خرمشهر در جلسه تدوین تاریخ شفاهی لشکر اردیبهشت 1401 * * * به قرارگاه فراخوانده شدم و همراه با شهید کلهر به آنجا رفتیم. وارد قرارگاه که…
اولین نفر – آخرین نفر
شهید نصرالله جورکش به روایت محمدحسن مبحوت بارها به جبهه رفته و تا سر حد شهادت پیش رفته بود، اما اغلب دوستانش از خدمات او کمتر چیزی میدانستند. حاج نصرالله هیچ وقت از خودش چیزی نمیگفت. * * * اواخر دورهی آموزشیام، یکروز…
شیعۀ مظلوم
درباره شهید نصرالله جورکش بعد از پیروزی بزرگ رزمندگان در عملیات کربلای 5؛ تعدادی از سختکوشان این عملیات درخشان، تشویق و به زیارت خانهی خدا رفتند. نصرالله جورکش و برادر بزرگش حاج رضا نیز جزو زائرین حج ابراهیمی آن سال شدند. حجی که…
شهید دغدغهمند
شهید نصرالله جورکش به روایت سردار خادم الحسینی نسبت به امام خمینی عشق خالصانه و پاکی داشت. نام امام؛ جلای قلبش بود. اسم امام که میآمد، اشک در چشمانش حلقه میزد. روی مواضع امام خیلی تاکید میکرد و میگفت: به رهبر نگاه کنید.…
رو در رو با خدا
شهید نصرالله جورکش به روایت برادر محمدحسن مبحوت یقین داشتم ارتباط روحی خاصی با خدا دارد که اینچنین به وجد میآید. دل به دریا زدم و عاقبت، یکروز رفتم سراغش. با کمی مِن مِن و این پا و آن پا کردن، گفتم: انگار…
آرزوهایی که رنگ عوض کردند
خاطره دکتر داریوش شکیبی درباره شهید رضا برومند مدتی از دوران نوجوانیام را افتخار داشتم که با دو شهید عزیز شهید رضا برومند و شهید محسن چراغی، در دبیرستان مرحوم محمد نراقی در محله نیاوران تهران همکلاس و دوست بودم... سال 1365 بود...…
سختتر از عملیات!
به خاطر دارم که از پادگان امام علی سنندج، رفتیم به "دوپازه" جهت پدافندی. بعد از حدود یکماه پدافندی، ما را به اردوگاه قائم بردند و از آنجا نیز، چند روز بعد، سوار بر کامیون رفتیم تا پل سیدالشهدا علیه السلام. به پل…