شهید مجتبی عباسی
نام : مجتبی نام خانوادگی : عباسی نام مادر : فاطمه نام پدر : علی اکبر تاریخ تولد : 1347/3/1 نام مستعار: سعید محل تولد : شهرری وضعیت تاهل : مجرد میزان تحصیلات : - سن : 20 سال تاریخ شهادت : 1367/2/26…
میتوانم گریه کنم؟!…
چشمهایش مجروح شده بود و مدتی بود که پانسمان شده بود. یک روز که قرار بود برود دکتر، من هم همراهش بودم. وقتی دکتر چشمهایش را معاینه می کرد، محسن ساکت بود و چیزی نمی گفت. دست آخر، کار دکتر که تمام شد،…
بهاری که خزان شد…
درباره شهید ابوالفضل باقری عزیزآباد: رفت و آمد برادرانش به جبهه، عشق جنگ را در دل ابوالفضل هم انداخته بود. کوچک که بود، یکبار همراه یکی از برادرانش به جبهه رفت و یکماهی هم در آنجا ماند. همان یکماه کافی بود تا آتش…
آهسته برو تا کمی نگاهت کنم
به روایتِ پدر شهیدان «محمدرضا و حسن فقیهی» پسرها بعد از چند بار رفتن به جبهه، حالا آمده بودند که برای آخرین بار رضایت مادرشان را بگیرند؛ رضایت به شهادتشان! حسن می گفت: من جا و مکان خودم را هم دیده ام. راضی…
لالایی های مادر
به روایتِ علی موافق (برادر شهیدان موافق) لالایی های مادر ما سه برادر بودیم. محمود و محمد به شهادت رسیدند. من ماندم و دو خواهرمان. ما در خیابان هفده شهریور چهارراه دروازه دولاب بزرگ شدیم. الان هم عکس برادران شهیدم در دروازه دولاب…
پُلی از مدرسه به جبهه
به روایتِ علیاصغر جعفریان (همرزم شهیدان موافق) پُلی از مدرسه به جبهه ما بچهمحل بودیم. در هنرستان شماره دو که الان بهنام شهید محمود موافق تغییر نام یافته، شاگرد شهید محمود موافق بودم. او ازجمله معلمانی بود که با بچهها صمیمی میشد و…
سرزنشهای انگیزهبخش!
مصاحبه با دکتر مجید رضاییان (جانباز نابینا و عضو هیئت علمی دانشگاه سوره) آذر 1400 نخستین بار که به جبهه اعزام شدم، سال 1361 بود و دانش آموز دبیرستان بود. از آنجا که اعزامها دو ماه بیشتر طول نمیکشید، وقتی که از…
آخرین نامه
خاطراتی درباره شهید بهزاد سمیعی: آخرین نامه راوی: عالیه سمیعی (خواهر شهید) پدرم همیشه با صدای بلند نماز میخواند تا من و برادرم هم نماز خواندن را یاد بگیریم. بهزاد هم از 4-3 سالگی همراه پدرم نمازخواندن را شروع کرد. علاقه زیادی به…
خاطراتی از شهیدان محمد و محمود موافق
به روایتِ احمد شایگان (همرزم شهیدان موافق) جبهه واجبتر از برادر است محمد موافق اخلاق بهخصوصی داشت. روابط عمومی بالایی داشت. دوست داشت نیروهایش متکی به خودشان باشند. تکواندوکار بود و ورزشهای رزمی انجام میداد. بعد از ظهرها ورزش میکرد. زمانی که در…
خادم لشکر ۱۰
در جزیره مجنون، من 15 سال بیشتر نداشتم با جثه ای کوچک. یک شب که مشغول نگهبانی بودم، دیدم از روبهرو، یک عراقی قدبلند و رشید دارد می آید. با خودم گفتم: یک ایست می دهم و خشاب را خالی می کنم رویش.…