خاطرات

چشم‌های تار

شهید حسین حیدری به روایتِ مادر شهید حسین همیشه می‌گفت:‌ مادر دعا کن تا گمنام شهید شوم. اگر هم پیکرم بازگشت، قبل از خاکسپاری، اول خودت داخل قبرم برو و بعد از آن خاکم کنید. او همانطور که آرزو کرده بود، مفقودالاثر شد…

خاطرات

سی سالگیِ ندیده

درباره شهید محمد کاشیها به روایت همسر شهید: دانش آموز دوره راهنمایی که بودم، شبی در خواب دیدم با مردی ازدواج خواهم کرد که شهید می شود. رفتم سراغ تعبیرش.  نوشته بود "به تاخیر می افتد" دانستم که این اتفاق به یقین برایم…

خاطرات

عشق مادر و پسری

درباره شهید رضا ایزدیار پدر و مادرمان را عاشقانه دوست داشت. گاهی کله ی سحر بیدار می شد، می رفت نان می خرید و پیاده می آمد خانه تا مادر نانش گرم و تازه باشد. گاهی هم می گفت: اگر ظرف داری برایت…

خاطرات

شیر زن دیار تنهایی

درباره شهید نادر نادری به روایت همسر شهید نادر نادری [دختر مرحوم حاجی بخشی] علاوه بر پای چپش که در جبهه جا گذاشته بود، انگار دلش را هم در آن وادی نورانی گذاشته بود و با خود نیاورده بود که هر بار که…

خاطرات

آرزویی که اجابت نشد

خاطراتی از شهید مهران غلامحسيني به روایتِ فريده غلامحسيني (خواهر شهيد) مهران 19 ساله بود که به فیض شهادت رسید. همیشه نسبت به سن و سالش، خيلي دانا بود. او برای همۀ ما حکم راهنما و معلم را داشت. هر کاري از دستش…

خاطرات

شبی با شهدا

روایتی شنیدنی از سردار محمد هادی، فرمانده گردان المهدی(عج)، درباره دلبستگان کراواتی به شهدا! چند سال پیش، روزی پدر شهیدی با من تماس گرفت و گفت: می‌خواهم کسی را بفرستم خدمتتان. از شما می‌خواهم چشمانتان را هَم بگذارید! گفتم: چشم. چند روز بعد؛…

خاطرات

هدیه ای به مادر!

ناصر رستگار، برادر شهید حاج کاظم رستگار نقل می‌کند:مادر من يك كلاس هم  سواد ندارد.در عالم خواب برادر شهيدم را می‌بيند كه به مادر می‌گويد: «مادر جان! من الان در بهشتم چه چيزی‌ می‌خواهی كه برای تو از آنجا بياورم؟»مادر به شهيد مي‌گويد:…

HomeCategoriesAccountCart
Search