حالا نوبت خداست
شهید احمد قریشی به روایت دکتر محمدرضا عسگری (عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج و امور بین الملل دانشگاه) از سنوات پیش از انقلاب با این شهیدان بودیم. در دهه 50 بود که نماز جماعت را در مسجد جامع کرج ابتدای…
برایت دعا کردم…
حاج احمد؛ انسانی با اخلاص، صبور و بسیار خنده رو و با محبت بود. او در تمام این سالها، هرگز دست از مجاهدت بر نداشت و نه تنها در هشت سال دفاع مقدس، بلکه در تمام عمر خود مشغول دفاع از دین و…
چشمهای تار
شهید حسین حیدری به روایتِ مادر شهید حسین همیشه میگفت: مادر دعا کن تا گمنام شهید شوم. اگر هم پیکرم بازگشت، قبل از خاکسپاری، اول خودت داخل قبرم برو و بعد از آن خاکم کنید. او همانطور که آرزو کرده بود، مفقودالاثر شد…
سی سالگیِ ندیده
درباره شهید محمد کاشیها به روایت همسر شهید: دانش آموز دوره راهنمایی که بودم، شبی در خواب دیدم با مردی ازدواج خواهم کرد که شهید می شود. رفتم سراغ تعبیرش. نوشته بود "به تاخیر می افتد" دانستم که این اتفاق به یقین برایم…
روایتی از شهیدمجید داوودی راسخ؛ برادر صد ساله رزمندگان
به بهانه سالروز آزادی اسرای ایرانی از بند عراق یک سرهنگی بود که بچه ها اسمش را پلنگی گذاشته بودند، در دل سنگی رقیب نداشت، این تا پای هواپیما با ما آمد، و تا لحظه آخر راست می رفت و چپ می آمد…
عشق مادر و پسری
درباره شهید رضا ایزدیار پدر و مادرمان را عاشقانه دوست داشت. گاهی کله ی سحر بیدار می شد، می رفت نان می خرید و پیاده می آمد خانه تا مادر نانش گرم و تازه باشد. گاهی هم می گفت: اگر ظرف داری برایت…
شیر زن دیار تنهایی
درباره شهید نادر نادری به روایت همسر شهید نادر نادری [دختر مرحوم حاجی بخشی] علاوه بر پای چپش که در جبهه جا گذاشته بود، انگار دلش را هم در آن وادی نورانی گذاشته بود و با خود نیاورده بود که هر بار که…
آرزویی که اجابت نشد
خاطراتی از شهید مهران غلامحسيني به روایتِ فريده غلامحسيني (خواهر شهيد) مهران 19 ساله بود که به فیض شهادت رسید. همیشه نسبت به سن و سالش، خيلي دانا بود. او برای همۀ ما حکم راهنما و معلم را داشت. هر کاري از دستش…
شبی با شهدا
روایتی شنیدنی از سردار محمد هادی، فرمانده گردان المهدی(عج)، درباره دلبستگان کراواتی به شهدا! چند سال پیش، روزی پدر شهیدی با من تماس گرفت و گفت: میخواهم کسی را بفرستم خدمتتان. از شما میخواهم چشمانتان را هَم بگذارید! گفتم: چشم. چند روز بعد؛…
هدیه ای به مادر!
ناصر رستگار، برادر شهید حاج کاظم رستگار نقل میکند:مادر من يك كلاس هم سواد ندارد.در عالم خواب برادر شهيدم را میبيند كه به مادر میگويد: «مادر جان! من الان در بهشتم چه چيزی میخواهی كه برای تو از آنجا بياورم؟»مادر به شهيد ميگويد:…