خاطرات, درباره شهید

تبادل

درباره شهید عباس بیات به روایت مرتضی شادکام بعد از قطعنامه ۵۹۸ ، در اواخر مرداد سال ۶۷ بود که آتش بس بین ایران و عراق برقرار شد آن زمان با تعدادی از بچه ها به عنوان تخریبچی در خط شلمچه حضور داشتم.…

خاطرات, درباره شهید

سکوت پدر…

درباره شهید عباس بیات به روایت محسن اربابیان پنجشنبه دوم شعبان سال ۶۶ دمادم غروب توی خانه بودم که حاج مجید مطیعیان فرمانده گردان تخریب تماس گرفت و یک لیست از بچه ها را خواند و گفت سریع آنها را پیدا کنم و…

خاطرات, درباره شهید

معبری به آسمان

درباره شهید مجتبی اکبری نسب مجتبی بچه محله افسریه تهران بود. خیلی پر انرژی و شوخ طبع بود. وقتی در جمع بود، کسی احساس خستگی نمیکرد. او با عشق و علاقه به جمع تخریبچیان لشکر۱۰ سیدالشهداء(ع) پا گذاشته بود. آمده بود که ابهت…

خاطرات, درباره شهید

تدبیر فرمانده

به روایت اصغر احمدی شهید منصور مختاری فرمانده‌ی محبوب بچه‌ها بود. همه دوستش داشتند. من هم از زمانی که به جمع آنها اضافه شدم تحت تاثیر وقار و شخصیت ایشان قرار گرفتم. به حدی که با دل و جان کنارش ماندم و خدمت‌گزاری…

خاطرات, درباره شهید

خاطراتی درباره شهید وحید درخشانی

خاطراتی درباره شهید وحید درخشانی شعر خوانی در مهد کودکبه روایت مادر شهید:دورانی که وحید به مهد کودک می‌رفت ما در خانه معمولا مداحی و سخنرانی‌های آقای کافی را به طور مداوم گوش می‌دادیم. وحید با سن کمی که داشت آن سرود‌ها و…

خاطرات, درباره شهید

جبران می‌کنم

درباره شهید مجتبی اکبری نسب به روایت مادر شهید همیشه می‌گفت می‌ترسم سفره جمع شود و من بهره‌ای از آن نبرده باشم. از من خواست بگذارم به جبهه برود و پدرش را هم راضی کنم. پدرش خیلی مجتبی را دوست داشت. وقتی به…

خاطرات, درباره شهید

راه کربلا باز شد

روایت معبر در عملیات کربلای1 نیروهای گردان المهدی همه پشت میدان مین به صف بودند و منتظرتا که بچه های تخریب معبر بزنند با توکل به خدا وتوسل به ائمه علیهم السلام کار را شروع کردیم. برادر علیپور برادر موسی انصاری وارد میدان…

خاطرات, درباره شهید

برکت سفره افطار

درباره شهید صفرعلی حاجوی به روایت مادر شهید یکی از شبهای ماه‌رمضان بود. نزدیک افطار بود و غذایی بسیار ساده داشتیم. صفرعلی بی‌خبر فقیری را به خانه دعوت کرده بود که از کوچه ما گذر می‌کرد. من بابت این دعوت ناگهانی ناراحت بودم…

خاطرات, درباره شهید

نزدیک اذان صبح

شهید حسن حاتمی به روایت مادر شهید تابستان سال ۱۳۴۵ بود و من حسن را باردار بودم. شبی از شب‌‌های شهریورماه بود که ناغافل احساس درد کردم. به بیمارستان وزیری رفتیم از آنجایی که ساعت کاری تمام شده بود و ما هم آخر…

HomeCategoriesAccountCart
Search