خاطرات, درباره شهید

کودک متعهد

شهید سید مصطفی فتاحی به روایت مادر شهید سید مصطفی تازه به دنیا آمده بود که به دنبال یافتن کار، از خطۀ سرسبز مازندران راهی تهران شدیم و در خانه‌ای کوچک و استیجاری در محله نظام آباد سکنی گزیدیم. شش سال بعد، ناچار…

خاطرات, درباره شهید

رضایت می‌دهم

در جوانی یکبار بر اثر تصادف، ضربه مغزی شد و به بیمارستان منتقل گردید. مدتی را بیهوش بود. وقتی که چشم باز کرد، اولین جملاتی که گفت، این بود: من نمازم را خوانده‌ام یا نه؟ بعد هم سراغ راننده را گرفت و گفت:…

خاطرات, درباره شهید

رفیقم احمد…

درباره شهید احمد نجفی مهیاری به روایتِ علی نجفی (برادر شهید) من و احمد سوای برادری، با هم رفیق بودیم. از وقتی وارد مدرسه شدیم، در یک کلاس بودیم. علاوه بر همکلاسی، هم بازی هم بودیم. اوایل زیاد دنبال بسیج و اینجور مسائل…

خاطرات, درباره شهید

وقت رفتن است…

درباره شهید احمد نجفی مهیاری به روایتِ پدر و مادر شهید ما در روستای گل تپۀ ورامین، یک خانه ی کوچک 40 متری داشتیم و به سختی زندگی را می گذراندیم. بعدها به تهرانپارس نقل مکان کردیم. کوچک که بود خودم در خانه…

HomeCategoriesAccountCart
Search